هدیه ابی(قسمت دوم)
و یک دفعه....لوستر روشن میشه....و من هم دستم رو روی سرم میذارم تا مطمئن شم از دیدن این صحنه شاخ در نیاورده باشم!!...
حالا صحنه ای که دیدم چی بود؟
الان بهتون میگم:جلوم کل دخترای فامیل وایسادن و لبخند میزنن!!!
وای خدا...دوستای مدرسه ام هم که اینجان!!...نگام رو از روی دخترا بر میدارم و....
کمی اونطرف تر...به پسرا بر میخورم....اینجا چه خبره؟
همه خبر دارن جز من!تقریبا همه رو میشناسم....صبر کن ببینم؟؟؟...پس نیوشا کو؟؟؟
نیوشارو ولش کن...من هیچی سرم نیست جلوی پسرای فامیل...ای بابا....خداجون خودت این یه دفه رو نادیده بگیر...
-عروس خانوم چرا نشستی؟
بر میگردم طرف صدا و با نیوشا روبه رو میشم که داره از اتاق من بیرون میاد....مثل اینکه خیلی بهش خوش گذشته...اینو از روی لباسش میگم...یه تاپ صورتی تنشه با یه جلیقه ی لی که 2 وجب بیشتر قطرش نیست!یه دامن لی هم پوشیده که دست کمی از جلیقه اش نداره...!!
من هنوز توی بهت موندم که نیوشا میاد منو بلند میکنه و روی مبل میشونه.
خودش هم میاد کنارم میشینه و میگه:اتلیه خوش گذشت؟(من هنوز در هنگ قرار دارم)
-چی؟....نیو اینجا چه خبره؟
-اولا...نیو نه،نیوشا...دوما مگه نمیدونی امروز-
صحبتش با شنیدن صدای مهلا که داشت به طرف ما میومد قطع شد.
-دخترا چرا نشستین؟نیومدیم اینجا که همدیگه رو نیگا کنیم!پاشی برقصین دیگه!!
و به طرف دستگاه دی وی دی پلیر میره و یه اهنگ میذاره...سریع هم بقیه رو بلند میکنه و میره وسط...عجب رویی داره این یکی...
-خب سارا نگفتی اتلیه چطور بود؟
-ها؟...خوب بود...اقای حسینی میگفت عکسام خوب افتاده...مامان اینا کجان؟
جوابمو نمیده...داره با اهنگ همراهی میکنه...خب تو که مخوای برقصی چرا نمیری وسط؟
-الووو؟نیوشا؟اینجایی؟؟؟
نه خیر...ایشون خیلی درگیره...بنده هم ذوق مرگ تشریف دارم!اخه پسرا و دخترای فامیل رو که سالی یه بار بیشتر نمیبینمشون...الان دارم یک جا میبینم!!!
خب...اول سهیل رو میبینم که با اون قد درازش داره با سمیرا(خواهرش)حرف میزنه...احتمالا قد بلندم به این نردبون رفته...بعدم احسان...که خوب با مهلا گرم گرفته...اوه...امیر محمد و سامان!(پسرخاله کوچیکام)هم که اینجان!ازخودم کوچیک ترن ولی من خیلی باهاشون بازی میکنم...کجاس؟؟؟...پس چرا نمیبینمش؟...
اهان...داره میاد طرف ما...چی؟داره میاد طرف ما؟؟؟...وای دست و پامو گم کردم!اروم باش سارا...اتفاقی نیوفتاده که دختر!!
-سلام سارا...(چندلحظه مکث میکنه)و سلام نیوشا خانوم،درست گفتم؟
-سلام عرفان...(پسر داییم)خوبی؟
نیوشا که تازه از وجود عرفان خبر دار شده،با کمی دست پاچگی جواب میده:ام...سلام...بله درست گفتین!
نه...انگار نمیخواد جواب منو بده،نیوشا خیلی چشمشو گرفته:
-ام...شما نمیرقصین؟
-نه فکر نکنم...
-حالا یه دفه به من افتخار میدین؟
و در کمال ناباوری من..
.-قبول!
و با خوشحالی به جمع وسط سالن ملحق میشن...نمیدونم چه حسی دارم....اخه هیچ وقت رقیب نداشتم... نمیدونم اسم این احساس چیه...خشم...یا شایدم حسادت...با حسرت به اون دوتا خیره میشم...ولی با دیدن محمد حسین که تازه وارد خونه شده و با احساسی شبیه حس من به جمع داخل سالن خیره شده،یه لبخند روی لبام نقش میبنده...
واضح تر بگم....فقط به دو نفر که دارن میرقصن نگاه میکنه...عرفان...و نیوشا....
خب این قسمتش هم تموم شد....اونایی که میخوان قسمت بعدیش زودتر گذاشته بشه نظر بدن.از فکر اینکه کسی وبمو دوست نداشته باشه گریه ام میگیره...
بای تا بعد دوست جونیام.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: ، ،
برچسبها: هدیه ابی , داستان , داستان عاشقانه ,